Sacrificing To Destroy The Evil Wizard/ فداکاری برای نابود کردن جادوگر شرور
The long corridors of the wizarding association building and Edmund, who was walking in them with a feeling of tightness in his heart, because he could feel the heavy gazes of the rest of his fellow wizards and hear their unfriendly whispers. They had learned about his secret and knew what dirty deeds he had done to improve his skills and now they were looking for a way to punish him.
Edmund went to sleep at night with the thought that now the wizards had gathered and were plotting against him, and woke up screaming in the morning because of the nightmares he had seen, nightmares in which his colleagues surrounded him and killed him in the most painful ways.
One night, Edmund was returning home from work when a hand suddenly grabbed his arm and took him behind a wall. Edmund's breath stopped and he thought he was finally trapped, but when he turned around, he saw his lover, Arthur. He smiled and placed his hand on Arthur's face.
"Honey, you scared me. I thought one of those vile creatures got me."
"If you had kept going, this would have happened."
The color drained from Edmund's face.
"What are you saying?"
"They decided to do the work tonight."
"Arthur, help me cross the country's border."
"It's useless. They've posted guards all over the border lines."
"So I've reached the end of the line."
Arthur placed his hands on either side of Edmund's face.
"No, my love, no. I will never let them take you from me. I will hide you in my house. I am one of the highest ranking wizards in the guild and they are not allowed to search my house."
And so Arthur took Edmund to his mansion and hid him in one of his rooms. They lay next to each other on the bed and Arthur tried to make love to Edmund, but the terror had constricted Edmund's body and soul so that it was impossible for Arthur to penetrate it, so he just held him in his arms and wished everything would look better in the morning.
The next day, Edmund woke up with messy hair and bruised eyelids, and Arthur took him to the bathroom and washed him with a mixture of soothing potions and lukewarm water, then prepared to go to the wizarding organization and before leaving the house ensured Edmund that the mansion was protected by anti-intrusion charms and that no uninvited guests could enter it.
Days and nights passed like this. With Edmund, whose fear was eating away at him like a ravenous monster, and with Arthur, who tried to appear calm in front of his lover so that he wouldn't panic. One morning Arthur said to Edmund before leaving home:
"Honey, I won't be coming home tonight. The organization has given me an important mission."
Fear began to crawl through Edmund like a snake.
"It must be a plan. They have found out that I am hiding here and they want to get you away from here and come to me."
Arthur walked over to Edmund and hugged him.
"I tried very hard to disagree with their request, but they insisted that I was the most suitable person for this mission and if I disagreed more, they would have suspected me more."
"You're right, my love. Go and don't worry about me. The anti-intrusion charms placed on this mansion are very strong and they can't enter this place without sacrificing some of their own people."
Edmund's words were true, but he did not know how far his colleagues were willing to go to arrest and execute him. That night, some of them volunteered and sacrificed themselves so that the others could enter the mansion and kill the evil Edmund with performing a spell that pulls out the internal parts of the body.
The next morning, Arthur returned to his house and was faced with a scene that turned his face white as chalk and let out a painful scream from the depths of his being, Edmund's body on the floor with his stomach, liver, intestines and heart next to it.
فداکاری برای نابود کردن جادوگر شرور
راهروهای طویل ساختمان انجمن جادوگران و ادموند که با یک حس فشردگی در قلبش در آن ها قدم برمی داشت، چرا که می توانست نگاه های سنگین بقیه ی همکاران جادوگرش را بر خود حس کند و زمزمه های نادوستانه ی آن ها را بشنود. آن ها از راز او مطلع شده بودند و می دانستند که او برای ارتقای مهارت هایش دست به چه اعمال کثیفی زده و حالا دنبال راهی برای مجازات او بودند.
ادموند شب ها با این فکر که الان جادوگران دور هم جمع شده اند و دارند برای او نقشه می کشند، به خواب می رفت و صبح ها فریادزنان به خاطر کابوس هایی که دیده بود، از خواب برمی خاست، کابوس هایی که در آن همکارانش او را محاصره می کردند و با دردناک ترین روش ها می کشتند.
یک شب ادموند داشت از محل کار به خانه اش برمی گشت که ناگهان دستی بازویش را گرفت و او را پشت دیواری برد.نفس ادموند بند آمد و فکر کرد بالاخره به دام افتاده، ولی وقتی رویش را برگرداند، معشوقش، آرتور را دید. لبخند زد و دستش را روی صورت او گذاشت.
"عزیزم، مرا ترساندی. فکر کردم یکی از آن موجودات پست مرا گرفته."
"اگر به مسیرت ادامه می دادی، این اتفاق می افتاد."
رنگ از صورت ادموند محو شد.
"چه داری می گویی؟"
"آن ها تصمیم گرفتند امشب کار را تمام کنند."
"آرتور، به من کمک کن از مرز کشور عبور کنم."
"بی فایده است. آن ها نگهبانانی را در تمام خطوط مرزی مستقر کرده اند."
"پس من به آخر خط رسیده ام."
آرتور دستانش را روی دو طرف صورت او گذاشت.
"نه، عشق من، نه. من هرگز نخواهم گذاشت آن ها تو را از من بگیرند. در خانه ی خودم پنهانت می کنم. من یکی از جادوگران درجه بالای انجمن هستم و آن ها اجازه ندارند خانه ام را تفتیش کنند."
و به این ترتیب آرتور ادموند را به عمارت خود برد و او را در یکی از اتاق هایش پنهان کرد. آن ها کنار یکدیگر روی تخت دراز کشیدند و آرتور سعی کرد به ادموند عشق بورزد، ولی وحشت طوری جسم و روح ادموند را منقبض و سخت کرده بود که نفوذ به آن برای آرتور غیر ممکن بود، پس فقط او را در آغوش خود گرفت و آرزو کرد که صبح همه چیز بهتر به نظر برسد.
فردای آن شب ادموند با موهایی آشفته و پلک های کبود از خواب بیدار شد و آرتور او را به حمام برد و بدنش را با ترکیب معجون های آرام بخش و آب ولرم شست و بعد آماده شد تا به سازمان جادوگری برود و قبل از ترک خانه به ادموند اطمینان داد که عمارت با طلسم های ضد نفوذ حفاظت می شود و هیچ مهمان ناخوانده ای نمی تواند وارد آن شود.
روزها و شب ها به همین منوال گذشت. با ادموندی که ترس مثل هیولایی درنده وجودش را می خورد و با آرتوری که سعی می کرد خودش را جلوی معشوقش آرام نشان دهد تا او بیش از آن وحشت زده نشود. یک صبح آرتور قبل از ترک خانه به ادموند گفت:
"عزیزم، من امشب به خانه برنخواهم گشت. سازمان یک ماموریت مهم بر عهده ام گذاشته."
ترس مثل یک مار شروع کرد به خزیدن در وجود ادموند.
"حتما این یک نقشه است. آن ها فهمیده اند من این جا پنهان شده ام و می خواهند تو را از این جا دور کنند و به سراغم بیایند."
آرتور به سمت ادموند رفت و او را در آغوش گرفت.
"خیلی سعی کردم با درخواست آن ها مخالفت کنم، ولی آن ها اصرار داشتند که من مناسب ترین فرد برای این ماموریت هستم و اگر بیشتر مخالفت می کردم، بیش از پیش به من مشکوک می شدند."
"حق با توست، عشقم. برو و نگران من نباش. طلسم های ضد نفوذی که بر این عمارت اعمال شده، بسیار قوی هستند و آن ها نمی توانند بدون قربانی کردن عده ای از خودشان وارد این مکان شوند."
حرف های ادموند درست بود، ولی او نمی دانست همکارانش برای دستگیری و اعدام او حاضر بودند تا چه حد پیش بروند. آن شب تعدادی از آن ها داوطلب شدند و خودشان را فدا کردند تا بقیه بتوانند به عمارت وارد شوند و ادموند شرور را با طلسمی که اجزای داخلی بدن را بیرون می کشاند، اعدام کنند.
صبح روز بعد آرتور به خانه اش برگشت و با صحنه ای مواجه شد که رنگ صورتش را مثل گچ سفید کرد و فریادی دردآلود را از اعماق وجودش برآورد، جسد ادموند کف زمین و معده، کبد، روده ها و قلبش کنار آن.
خرید لباس های ادموند و آرتور:
🔺بلوز مردانه استارک سرمه ای
.
♦️قیمت: 469 تومان
♦️جنس: دورس
♦️سایز: L، XL، XXL
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3i9m
خرید پیامکی 👇
💢براي خرید کد 993045 را به سامانه 100081 پيامک کنيد .
🔺بلوز مردانه Esprit
.
♦️قیمت: 289 تومان
♦️جنس: نخ پنبه
♦️سایز: L، XL، XXL
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3i9t
خرید پیامکی 👇
💢براي خرید کد 993051 را به سامانه 100081 پيامک کنيد .
اگر از روش های بالا خرید کنید، خون یک انسان شرور به عنوان کمیسیون برای من فرستاده خواهد شد.
!LOLZ
!ALIVE
!PIZZA