My Heart Has Been Captured By You/ قلب من اسیر تو شده است

avatar
(Edited)

The corpses lying on the street floor, their bellies torn open, their internal organs pulled out, tied together with thick threads and hung around their necks. Victor, the hunter of vampires, was walking among them and thinking that what cruel creature could do such a cruel act to innocent people?

It did not take long to get the answer. The killer was standing at the end of the street, looking at Victor with a mocking grin on his face. When Victor's eyes fell on him, his heart sank in his chest. He knew this vampire, it was Damian, his childhood friend and the one Victor had a secret crush on.

Victor called his name with a trembling voice and introduced himself to him, but Damian didn't remember him and attacked him. They fought each other for a while and each of them managed to create wounds on the opponent's body and finally, as blood flowed from both of them, the moonlight fell on Victor's face and Damian felt that there was something familiar in it and he paused for a moment and this time was enough for Viktor to overcome him.

Victor imprisoned Damian in an underground cell and chained his hands and feet to the wall. Damian assumed Victor was going to let him die a slow and painful death, but Victor brought him a large amount of fresh blood every night and gently fed him. One night Damian said to him after finishing his meal:
"Why do you treat me so well? I'm a heartless murderer who brutally killed many humans just for my own amusement."

Victor put the empty bowl aside and answered:
"Damian, you don't remember me, but we are actually childhood friends. You were so nice and kind-hearted back then. I think something terrible must have happened to you that made you start killing people."

Damian kept silent and didn't say anything and just stared at an unknown point, as if he had drowned in his memories. Victor put his hand on his shoulder and said in an encouraging tone:
"Tell me what happened?"

Something stirred inside Damian, a desire to express the painful memories of his past and to split open his chest and pour them out. He opened his mouth and began to speak.
"When I was eight years old, my parents sold me for a lot of money to a laboratory where researchers did painful experiments on me and turned me into a vampire. They put parts in my body that made me always listen to their orders, but one night I managed to remove those pieces from my body and then I went to those researchers and killed each one of them. Ofcourse that wasn't enough for me to quench my anger, so I directed my desire to shed blood to other humans and started slaughtering them."

Victor looked at Damian with a sad face and thought to himself if there was a way to heal the wounds of his soul, if his love would be able to solve the deep sufferings of this vampire. He didn't know the answer, but he wanted to be hopeful. So he continued to bring blood to Damian and finally one night he said to him:
"I want to trust you and set you free."

Damian's eyes widened in surprise.
"How can you be sure I won't hurt humans again?"

"During the time you were in prison, I witnessed that your look changed little by little. The anger in your eyes gave way to sadness and then a desire to change. That's why I think that if you are released, you will start a new way of living."

After saying these sentences, Victor untied the chains from Damian's hands and feet, and Damian looked into his eyes for a moment and tried to say something, but his mind could not find the right words. So, he left the cell and went to the forest, and as he was climbing the trees and jumping from one branch to another, he felt that his body was freed, but his soul and heart were still in the cell and with the vampire hunter.

05078b2c63bd29d9622224de89343f36.jpg

zovumb7eaaaa.jpg

قلب من اسیر تو شده است

اجسادی که کف خیابان افتاده و شکم هایشان دریده و اجزای داخلی بدنشان بیرون کشیده و با نخ هایی قطور به هم وصل و دور گردنشان آویخته شده بود. ویکتور، شکارچی خون آشام ها از بین آن ها قدم برمی داشت و به این فکر می کرد چه موجود قصی القلبی توانسته چنین عمل ظالمانه ای با انسان های بی گناه بکند؟

طولی نکشید که به جوابش رسید. قاتل انتهای خیابان ایستاده بود و در حالی که پوزخندی تمسخرآمیز به لب داشت، به ویکتور نگاه می کرد. وقتی نگاه ویکتور به او افتاد، قلبش در سینه اش فرو ریخت. او این خون آشام را می شناخت، او دامیان، دوست دوران کودکی اش بود و کسی که ویکتور عشقی پنهانی به او داشت.

ویکتور با صدایی لرزان نام او را به زبان آورد و خودش را به او معرفی کرد، ولی دامیان او را به خاطر نیاورد و به او حمله کرد. آن ها مدتی با هم مبارزه کردند و هر کدام موفق شد زخم هایی روی بدن رقیبش ایجاد کند و در نهایت همان طور که خون از هر دوی آن ها جاری بود، نور ماه بر صورت ویکتور افتاد و دامیان حس کرد چیز آشنایی در آن هست و یک لحظه مکث کرد و همین زمان برای ویکتور کافی بود تا بر او غالب شود.

ویکتور دامیان را در یک سلول زیرزمینی زندانی کرد و دست ها و پاهایش را با زنجیر به دیوار آن جا بست. دامیان تصور کرد ویکتور قصد دارد او را به یک مرگ تدریجی و زجرآور دچار کند، ولی ویکتور هر شب مقدار زیادی خون تازه برای او می آورد و با ملایمت آن را به او می نوشاند. یک شب دامیان بعد از اتمام غذایش به او گفت:
"چرا این قدر با من خوب رفتار می کنی؟ من یک قاتل سنگدلم که تعداد زیادی از انسان ها را فقط به خاطر سرگرمی خودم با بی رحمی تمام کشتم."

ویکتور کاسه ی خالی را کنار گذاشت و پاسخ داد:
"دامیان، تو مرا به خاطر نمی آوری، ولی در واقع ما دوستان دوران کودکی همدیگر هستیم. تو آن موقع خیلی مهربان و خوش قلب بودی. من فکر می کنم حتما اتفاق وحشتناکی برایت افتاده که باعث شده دست به کشتار انسان ها بزنی."

دامیان سکوت کرد و چیزی نگفت و فقط به نقطه ای نامعلوم خیره شد، طوری که انگار در خاطراتش غرق شده. ویکتور دستش را روی شانه ی او گذاشت و با لحنی تشویق کننده گفت:
"به من بگو چه اتفاقی افتاد؟"

چیزی درون دامیان به قلیان درآمد، اشتیاقی برای بیان خاطرات دردناک گذشته اش و شکافتن سینه اش و بیرون ریختن آن ها. او دهانش را گشود و شروع کرد به حرف زدن:
"وقتی هشت سال داشتم، والدینم در ازای مقدار زیادی پول مرا به یک آزمایشگاه فروختند و در آن جا محقق ها آزمایش های دردناکی روی من انجام دادند و مرا به یک خون آشام تبدیل کردند. آن ها قطعاتی در بدنم گذاشته بودند که باعث می شد همیشه گوش به فرمان آن ها باشم، ولی یک شب موفق شدم آن قطعات را از بدنم خارج کنم و بعد به سراغ آن محقق ها رفتم و تک تک آن ها را کشتم. البته این برای فرو نشاندن کینه ام کافی نبود، پس میلم به ریختن خون را متوجه انسان های دیگر کردم و شروع کردم به سلاخی کردن آن ها."

ویکتور با چهره ای مالامال از غم به دامیان نگریست و با خودش فکر کرد که آیا راهی برای درمان جراحات روح او هست، آیا عشق او قادر خواهد بود رنج های عمیق این خون آشام را در خود حل کند؟ او جواب را نمی دانست، اما می خواست به آینده امیدوار باشد. پس به آوردن خون برای دامیان ادامه داد و بالاخره یک شب به او گفت:
"می خواهم به تو اعتماد و آزادت کنم."

چشمان دامیان از تعجب گشاد شد.
"چه طور می توانی مطمئن باشی که دیگر به انسان ها صدمه نمی زنم؟"

"طی این مدت که در زندان بودی، شاهد این بودم که حالت نگاهت کم کم تغییر کرد. خشمی که در چشمانت بود، جای خود را به غم داد و بعد میل به تغییر. به همین خاطر فکر می کنم در صورت آزاد شدن نوع جدیدی از زیستن را پیش خواهی گرفت."

ویکتور بعد از گفتن این جملات زنجیرها را از دست ها و پاهای دامیان باز کرد و دامیان لحظاتی به چشمان او نگاه کرد و سعی کرد چیزی بگوید، ولی ذهنش نتوانست کلمات مناسب را پیدا کند. پس از سلول خارج شد و به سمت جنگل رفت و همان طور که از درخت ها بالا می رفت و از یک شاخه به شاخه ی دیگر می پرید، حس کرد که جسمش آزاد شده، ولی روح و قلبش هنوز در سلول و نزد آن شکارچی خون آشام است.

خرید لباس های ویکتور و دامیان:

646163.jpg

🔺پیراهن اسپرت مردانه آستین بلند کتان مشکی ساده آراز
.
♦️قیمت: 719 تومان
♦️جنس: پشمی، کتان
♦️سایز: XXL، XL، L
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3kzd
خرید پیامکی 👇
💢براي خرید کد 994010 را به سامانه 100081 پيامک کنيد .

833832.jpg

🔺شلوار لی راسته مردانه ذغالی اسپرت
.
♦️قیمت: 539 تومان
♦️جنس: لی
♦️سایز: 33، 34، 36، 38، 40
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3kze
خرید پیامکی 👇
💢براي خرید کد 994012 را به سامانه 100081 پيامک کنيد .

اگر از روش های بالا خرید کنید، خون یک انسان شرور به عنوان کمیسیون برای من فرستاده خواهد شد.



0
0
0.000
2 comments
avatar

Many a time, I really ponder if Vampires really exist in real life. And what could really transform one into a vampire

0
0
0.000
avatar

I think about it a lot, too. Vampires are very fascinating creatures and it would be great to be one of them.

0
0
0.000