Nikolay: The Vampire Snow-White/ نیکولای، سفیدبرفی خون آشام

avatar
(Edited)

The moon was shining in the black heart of the night sky and a couple of vampires named Ethan and Londen were carefully examining the patients one by one from the windows of the hospital rooms.

Ethan:
"It pains me to look at them. The passion for life still roams in their souls, but their bodies must inevitably leave life."

At this moment, Londen stood behind one of the windows with an enchanted face.
"Look. Isn't he enchanting? Hair as black as night, skin as white as snow, and lips as red as blood."

Ethan, as impressed as his husband, looked at the young man through the window.
"Honey, it seems we found our child."

They slipped in through the window and laid themselves on the young man's bed, where he was sleeping and his chest was rising and falling slowly in his sleep, and then they both bent down and sunk their fangs into the man's neck.

The man opened his eyes in horror and screamed, and Ethan and Londen continued to drink his blood for a while until they finally let him go, this time sinking their fangs into their wrists and placing it on the man's mouth.

The man, who had lost a lot of blood, eagerly began to drink the blood of the two vampires, and when his pale cheeks flushed, he let go of their wrists and, as he was in a trance-like state, he smiled at his new parents.

Ethan and Londen took their son, who was named Nikolay, to their basement with them and started their threesome life, and for a while everything went well and happily until Londen and Nikolai fell ill and Londen died.

Heartbroken with grief, Ethan buried Londen's body and placed the half-dead Nikolay in his coffin, leaving their crypt with him for the land of Vampiria, where a powerful vampire king ruled and Ethan hoped that he would know the cure for Nikolay's illness.

When he arrived there, Vincent, the king of vampires, gave him a warm welcome and examined Nikolay and began to treat him, and after some time, by spending a large amount of his blood, he managed to completely take out the disease from his body.

Ethan, who was impressed by Vincent's beauty and kindness, fell in love with him and asked him to marry him, and they held a big party in the capital on a beautiful winter night and held each other's hands and tied the bond of love together.

When the celebration was over, the loving couple went to their cellar in the palace, and Nikolay went to his room, where he was finally able to remove the mask of happiness from his face and let his anger flow.
"Damn. It seems my bad luck never ends. I wanted to make Londen sick and get rid of him, but I got sick too. I got rid of the disease, but Ethan fell in love with Vincent."

And just as he was plotting to destroy Ethan's new love, he crawled into his coffin and followed Ethan and Vincent while hunting the next night and waited for Vincent to be alone and attacked him from behind at the right opportunity and he plunged his fangs which were stained with poison, into his neck.

Moments later, Ethan returned and faced the dead body of his love lying on the ground and screamed in pain. Nikolay smiled as he was looking at him from behind a wall and said to himself:
"You are to blame for his death, my dear Ethan. I will not let you love anyone but me."

While crying, Ethan picked up Vincent's body and took it with him to the palace and took out the poisonous blood from his body and replaced it with his own blood and looked at his love with a hopeful face for a while, but Vincent remained motionless and showed no reaction.

Days and nights passed and Ethan just sat next to Vincent's body and stared at him and waited for him to finally open his eyes. Ethan didn't even go hunting and didn't drink the blood that Nikolay brought him.

One night Nikolay knelt down in front of him and started to cry.
"Look at what you've done to yourself. Your eyes are sunken and your skin is completely dry and wrinkled. It's like you don't have a drop of blood in your body. You weren't so impatient when Londen died."

Ethan said in a hoarse voice.
"When Londen died, I buried the sadness deep inside me and ignored it as much as possible, because I had to keep my strength to bring you here and find a way to save you."

Nikolay took Ethan's hands.
"Beat the grief for me now too. If you go on like this, you will die and I will die without you."

Ethan turned away from Vincent and fixed his cold gaze on Nikolay.
"You deserve something worse than death."

Nikolay let go of his hands with a shocked expression.
"What are you saying?"

"I found that you killed Londen and Vincent , those who loved you with all their hearts, out of jealousy. Believe me, if you weren't my child and my blood was not running in your veins, I would cut your head off and set you on fire. Now get out of my sight and leave this palace."

Nikolay, who was terrified by the anger he saw on Ethan's face, got up and left the room and the palace. Ethan also put his head on Vincent's chest and started crying and cursing the night he and Londen turned Nikolay into a vampire.

f5218925e88c3a8aecaf8554f6f701c0.jpg
Nikolay
f08bdb7d8af7311fa2cdd0eccd585e36.jpg
London
90a6d5aba24ba90365575067093ff916.jpg
Ethan
39d93ecf27588445fe08be591c121522.jpg
Vincent

نیکولای، سفیدبرفی خون آشام

قرص ماه در دل سیاه آسمان شب می درخشید و یک زوج خون آشام به نام های اتان و لاندن داشتند از پشت پنجره های اتاق های بیمارستان مریض ها را یکی یکی به دقت از نظر می گذراندند.

اتان:
"نگاه کردن به آن ها برایم دردآور است. شور زندگی هنوز در روح هایشان پرسه می زند، ولی جسم هایشان به ناچار باید زندگی را ترک کند."

در این لحظه لاندن با چهره ای افسون شده پشت یکی از پنجره ها ایستاد.
"نگاه کن. مسحورکننده نیست؟ موهایی به سیاهی شب، پوستی به سفیدی برف و لب هایی به سرخی خون."

اتان که مثل شوهرش تحت تاثیر قرار گرفته بود، از پشت پنجره به مرد جوان نگاه کرد.
"عزیزم، گویا فرزندمان را یافتیم."

آن ها از درز پنجره به داخل لغزیدند و خودشان را به تخت مرد جوان که خسبیده بود و سینه اش به آرامی در خواب بالا و پایین می رفت، رساندند و بعد هر دو خم شدند و دندان های نیششان را در گردن مرد فرو بردند.

مرد با وحشت چشمانش را گشود و فریاد زد و اتان و لاندن مدتی به نوشیدن خون او ادامه دادند تا این که بالاخره او را رها کردند و این بار دندان های نیششان را در مچ خود فرو بردند و آن را بر دهان مرد گذاشتند.

مرد که خون زیادی از دست داده بود، با اشتیاق شروع کرد به نوشیدن خون دو خون آشام و زمانی که گونه های رنگ پریده اش سرخ شد، مچ های آن ها را رها کرد و همان طور که در حالتی مثل خلسه فرو رفته بود، به والدین جدیدش لبخند زد.

اتان و لاندن فرزندشان را که نیکولای نام داشت، با خودشان به سردابشان بردند و زندگی سه نفره شان را آغاز کردند و مدتی همه چیز به خوبی و خوشی گذشت تا این که لاندن و نیکولای دچار یک بیماری صعب العلاج شدند و لاندن فوت کرد.

اتان در حالی که قلبش از شدت اندوه مچاله شده بود، جسد لاندن را دفن کرد و نیکولای نیمه جان را داخل تابوتش گذاشت و سردابشان را به همراه او ترک و به سمت سرزمین ومپایریا حرکت کرد، جایی که یک پادشاه خون آشام قدرتمند حکومت می کرد و اتان امیدوار بود که او راه درمان بیماری نیکولای را بداند.

وقتی به آن جا رسید، وینسنت، پادشاه خون آشام ها استقبال گرمی از او کرد و نیکولای را معاینه و معالجه ی او را آغاز کرد و پس از گذشت مدتی با صرف مقدار زیادی از خون خود موفق شد بیماری را به طور کامل از بدن او بیرون کند.

اتان که تحت تاثیر زیبایی و مهربانی وینسنت قرار گرفته بود، به او دل باخت و از او تقاضای ازدواج کرد و آن ها در یک شب زیبای زمستانی جشن بزرگی در پایتخت برپا کردند و دست های یکدیگر را گرفتند و پیوند عشق را بین هم بستند.

وقتی جشن تمام شد، زوج دلداده به سردابشان در قصر رفتند و نیکولای نیز به اتاقش رفت و در آن جا بالاخره توانست نقاب شادی را از صورتش بردارد و بگذارد خشمش سرازیر شود.
"لعنت. انگار بدشانسی های من تمامی ندارد. می خواستم لاندن را بیمار کنم و از شرش راحت شوم، ولی مریضی به خودم نیز سرایت کرد. از شر بیماری راحت شدم، ولی اتان عاشق وینسنت شد."

و همان طور که داشت برای نابودی عشق جدید اتان نقشه می ریخت، داخل تابوتش فرو رفت و شب بعد اتان و وینسنت را موقع شکار تعقیب کرد و منتظر ماند تا وینسنت تنها شود و در فرصت مناسب از پشت به او حمله کرد و دندان های نیش تیزش را که آغشته به زهر بود، در گردن او فرو برد.

اتان لحظاتی بعد برگشت و با جنازه ی عشقش که کف زمین افتاده بود، رو به رو شد و فریاد دردآلودی سر داد. نیکولای همان طور که داشت از پشت دیواری به او نگاه می کرد، لبخند زد و با خودش گفت:
"مقصر مرگ او خودت هستی، اتان عزیزم. من اجازه نخواهم داد جز من کس دیگری را دوست داشته باشی."

اتان در حالی که اشک می ریخت، جسد وینسنت را برداشت و با خودش به قصر برد و خون زهرآلود را از بدن او بیرون کشید و با خون خودش جایگزین کرد و مدتی با چهره ای امیدوار به عشقش نگاه کرد، ولی وینسنت همان طور بی حرکت باقی ماند و هیچ عکس العملی نشان نداد.

روزها و شب ها از پی هم می گذشتند و اتان فقط کنار جنازه ی وینسنت می نشست و به او خیره می شد و منتظر می ماند تا او بالاخره چشمانش را باز کند. اتان حتی به شکار نیز نمی رفت و خونی که نیکولای برایش می آورد را هم نمی نوشید.

یک شب نیکولای مقابل او زانو زد و شروع کرد به اشک ریختن.
"ببین با خودت چه کرده ای. چشمانت گود رفته و پوستت کاملا خشک و چروک شده. انگار حتی یک قطره خون نیز در بدنت نیست. وقتی لاندن مرد، این قدر بی تاب نبودی."

اتان با صدایی گرفته گفت:
"وقتی لاندن مرد، غم را در اعماق وجودم دفن کردم و آن را تا حد ممکن نادیده گرفتم، چون باید توانم را حفظ می کردم تا تو را به این جا بیاورم و راهی برای نجاتت پیدا کنم."

نیکولای دستان اتان را گرفت.
"الان نیز به خاطر من غم را شکست بده. اگر این طوری ادامه دهی، می میری و من نیز بدون تو خواهم مرد."

اتان رویش را از وینسنت برگرداند و نگاه سردش را به نیکولای دوخت.
"لیاقت تو چیزی بدتر از مرگ است."

نیکولای با حالتی شوکه دستان او را رها کرد.
"چه داری می گویی؟"

"من فهمیدم که تو به خاطر حسادت لاندن و وینسنت را کشتی، کسانی که تو را از صمیم قلب دوست داشتند و به تو عشق می ورزیدند. باور کن اگر فرزند من نبودی و خونم در رگ هایت جاری نبود، سرت را از بدنت جدا می کردم و تو را آتش می زدم. حالا فورا از جلوی چشمانم دور شو و این قصر را ترک کن."

نیکولای که از خشمی که در چهره ی اتان دیده بود، وحشت کرده بود، از جایش بلند شد و اتاق و قصر را ترک کرد. اتان نیز سرش را روی سینه ی وینسنت گذاشت و شروع کرد به اشک ریختن و لعنت فرستادن به شبی که به همراه لاندن نیکولای را به خون آشام تبدیل کرد.

خرید لباس های نیکولای، اتان، لاندن و وینسنت:

812577.jpg

🔺پیراهن نخی مردانه استین کوتاه مشکی ساده
.
♦️قیمت: 329 تومان
♦️جنس: نخی
♦️سایز: L، XL، XXL، XXXL
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3mdu
خرید پیامکی 👇
💢براي خرید کد 994828 را به سامانه 100081 پيامک کنيد .

20231225_41723_98_367332_65895691.jpg

🔺پیراهن اسپرت مردانه آستین بلند سرمه ای ساده زیما
.
♦️قیمت: 719 تومان
♦️جنس: پنبه
♦️سایز: L، XL، XXL، XXXL
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3mdv
خرید پیامکی 👇
💢براي خرید کد 994829 را به سامانه 100081 پيامک کنيد .

20231225_41662_98_367296_65894DC4.jpg

🔺پیراهن اسپرت مردانه آستین بلند ساده سفید Rayan
.
♦️قیمت: 679 تومان
♦️جنس: کتان
♦️سایز: M، L، XL، XXL، XXXL
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3mdx
خرید پیامکی 👇
💢براي خرید کد 994831 را به سامانه 100081 پيامک کنيد .

696308.jpg

🔺پیراهن اسپرت مردانه آستین بلند کبریتی Rayan
.
♦️قیمت: 379 تومان
♦️جنس: مخمل کبریتی
♦️سایز: L، XL، XXL، XXXL، 4XL
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3mdz
خرید پیامکی 👇
💢براي خرید کد 994833 را به سامانه 100081 پيامک کنيد .

اگر از روش های بالا خرید کنید، خون یک انسان شرور به عنوان کمیسیون برای من فرستاده خواهد شد.



0
0
0.000
0 comments