Human Donovan's Love For His Vampire Lord 1/ عشق دونووان آدمیزاد به ارباب خون آشامش ۱

The wind was blowing through the openings of the mansion and howling between the pillars, as if a pain was tormenting it inside, just like Donovan, a human who was the loyal servant of the vampire lord, Alistair. Agony had clouded Donovan's vision and robbed his face of color, and he wondered what to do and how to get himself out of that situation.
"I have been serving Lord Alistair in this mansion for many years. When I stepped here, I was a young child. All the inhabitants of my village had died in the earthquake, and only I had survived. My Lord found me who was crying among the ruins and brought me with him to his mansion.

During this time, I saw with my own eyes that the Lord has no feelings for humans and sees them only as sources of food, but still, without understanding how, my heart was captured by him and now I am suffering from this secret love. I would like to confess my feelings to him to lighten my soul, but on the other hand, I would like to keep my secret box locked and confess my love to the Lord in the fantasy world instead of reality and see the cold mask of his face breaking and Underneath, a feverish face with eyes full of tears answers my love.

As Donovan was absorbed in his thoughts, the Lord pushed aside the lid of his coffin and, without paying him the slightest attention, left the mansion and went into town to hunt. Donovan walked over to the coffin and placed his hand on the mattress inside to feel the warmth of Alistair's being, only to be met with cold.
"My dear Lord's body has been cold. I wonder why it should be like that. He drinks enough blood."

Donovan took off his shoes and went inside the coffin and lay down in it and began to take deep breaths to send Lord's scent into his nose and as he had a smile on his face, he closed his eyes and imagined Lord lying down next to him and hugging him.
"Ah, my dear Lord Alistair, I am now where I have always longed to be. In your arms, with my head on your chest and feeling the beating of your sweet heart, something people say you don't have, but I don't believe their words."

At that moment, Alistair was walking through the streets of the city, passing through people and searching their bodies and souls with his cold gaze to find a suitable prey. He didn't even know why he was doing this. It was a long time hunting and drinking human blood did not bring him the slightest pleasure.

c07d92df795cf8e7bea60f7b13605cd1.jpg
Donovan

09187e3eddd4e3ecda1ed2123b0b5ab0.jpg
Alistair

عشق دونووان آدمیزاد به ارباب خون آشامش ۱

باد از روزنه های عمارت عبور می کرد و بین ستون ها می پیچید و ناله می کرد، طوری که انگار دردی از درون او را عذاب می داد، درست مثل دونووان، انسانی که خدمتکار وفادار لرد خون آشام، آلیستایر بود. عذاب نگاه دونووان را مات کرده و رنگ را از چهره اش ربوده بود و او با خودش می اندیشید که چه باید بکند و چگونه خودش را از آن وضعیت رها سازد.
"سال هاست که دارم در این عمارت به لرد آلیستایر خدمت می کنم. وقتی به این جا پا گذاشتم، یک طفل خردسال بودم. تمام ساکنان دهکده ام بر اثر زلزله جان سپرده بودند و فقط من جان سالم به در برده بودم. لرد مرا که اشک می ریختم، بین خرابه ها پیدا کرد و با خودش به عمارتش آورد.

در این مدت من با چشمان خود دیدم که لرد هیچ احساسی نسبت به انسان ها ندارد و آن ها را صرفا به عنوان منابع غذایی می بیند، اما با این حال بدون این که بفهمم چه طور، قلبم اسیر او شد و حالا دارم از این عشق پنهانی زجر می کشم. دوست دارم احساسم را به او اعتراف کنم تا روحم سبک شود، ولی از طرفی دوست دارم صندوقچه ی رازم را قفل نگه دارم و به جای واقعیت در عالم خیال عشقم را به لرد اعتراف کنم و نقاب سرد چهره اش را ببینم که می شکند و در زیر آن چهره ای تب آلود با چشمانی پر از اشک عشقم را پاسخ می گوید."

همان طور که دونووان در افکار خود غرق شده بود، لرد در تابوتش را کنار زد و بدون این که کوچک ترین توجهی به او نشان دهد، از عمارت خارج شد و به شهر رفت تا شکار کند. دونووان به سمت تابوت رفت و دستش را روی تشک داخل آن گذاشت تا گرمای وجود آلیستایر را حس کند، ولی فقط با سرما مواجه شد.
"بدن لرد عزیزم سرد بوده. تعجب می کنم که چرا باید این طور باشد. او به اندازه ی کافی خون می نوشد."

دونووان کفش هایش را درآورد و داخل تابوت رفت و در آن دراز کشید و شروع کرد به کشیدن نفس های عمیق تا رایحه ی لرد را داخل بینی اش بفرستد و همان طور که لبخند بر لب داشت، چشمانش را بست و لرد را تصور کرد که کنارش دراز کشیده و او را در آغوش گرفته.
"آه، لرد آلیستایر محبوبم، اکنون در همان جایی هستم که همیشه آرزویش را داشتم. در آغوش تو، در حالی که سرم را روی سینه ات گذاشته ام و تپش قلب نازنینت را حس می کنم، همانی که مردم می گویند نداری، ولی من حرفشان را باور نمی کنم."

در همان لحظه آلیستایر داشت در خیابان های شهر قدم می زد و از بین مردم عبور می کرد و با نگاه سردش جسم و روح آن ها را می کاوید تا شکاری مناسب پیدا کند. خودش هم نمی دانست چرا داشت این کار را می کرد. مدت ها بود که شکار کردن و نوشیدن خون انسان ها کوچک ترین لذتی برایش به ارمغان نمی آورد.



0
0
0.000
0 comments