Burning In The Fire Of The Past/ سوختن در آتش گذشته
Becher woke up as he was panting. Again, he dreamed of his late wife, Tabia, who was trapped in the burning house and called Becher and begged him to come and save her, but he who was scared and thought that if he delayed a moment he will fall prey to the greedy flames of the fire, pretended not to hear Tabia's pleading cries and turned his back on her and ran out of the house.
Now five years have passed since this incident and Becher still dreamed of Tabia every night. As sweat was dripping from his forehead, he got up and went to the bathroom, took off his clothes, stood in the shower, turned on the faucet, and thought to himself:
"Was it really possible to save her? If I did, wouldn't we both die in the end?
Damn, I have to put these thoughts aside. I must not allow my soul to be trapped in the swamp of the past. I'm getting married today."
After he finished his shower, he combed his hair and put on his jean coat and pants and left his house and got into his car and went to the barbershop to pick up the bride. When he entered the barbershop, seeing her love, Abijah, his eyes were filled with tears and he bent down and took her hand and kissed it.
"Honey, today is the most beautiful day of my life, I'm so happy."
Abijah smiled and placed her hand on his face.
"I'm so happy too, honey."
At this moment, Abijah took the form of Tabia and the color jumped from Becher's face and he pushed her hand away with a sharp movement.
"My love, what happened?"
Abijah was looking at Becher with a shocked face. He blinked a few times and rubbed his eyes with his hand.
"I'm sorry dear. I've been very busy this week and my body has been under a lot of stress, so I get muscle pain from time to time."
Abijah came forward and raised her hand and put it on his face and started caressing him.
"You'll see the results of your hard work soon, my love. I'm sure of it."
Becher, whose face had taken on a helpless expression, gave a hopeful smile and kissed Abijah's forehead, and then they both went to the car and boarded it.
The wedding ceremony was well organized and the bride and groom went to their new home at night. Becher, who now felt that the horrible monster of the past had finally left him, lay down on the bed and closed his eyes and fell into a sweet sleep.
Abijah, who had turned into Tabia again, went to the kitchen and took the box of matches, and while her eyes were shining and a crooked smile was sitting on her lips, she went to Becher.
سوختن در آتش گذشته
بچر همان طور که نفس نفس می زد، از خواب پرید. دوباره خواب همسر مرحومش، تابیا را دیده بود که در خانه ی مشتعل به دام افتاده بود و بچر را صدا می زد و از او خواهش می کرد که بیاید و نجاتش دهد، ولی بچر که ترسیده بود و فکر می کرد اگر لحظه ای معطل کند، طعمه ی شعله های حریص آتش خواهد شد، فریادهای ملتمسانه ی تابیا را نشنیده گرفته و به او پشت کرده و دوان دوان از خانه خارج شده بود.
حالا پنج سال از این حادثه می گذشت و بچر هنوز هر شب خواب تابیا را می دید. همان طور که قطرات عرق از پیشانی اش جاری بود، از جایش بلند شد و به حمام رفت و لباس هایش را از تنش درآورد و زیر دوش ایستاد و شیر آب را باز کرد و با خودش فکر کرد:
"آیا واقعا نجات او ممکن بود؟ اگر این کار را می کردم، آیا در انتها هر دوی ما نمی مردیم؟
لعنت، باید این فکرها را کنار بگذارم. نباید اجازه دهم روحم در باتلاق گذشته اسیر بماند. امروز دارم عروسی می کنم."
بعد از این که دوش گرفتنش تمام شد، موهایش را شانه زد و کت و شلوار لی اش را پوشید و از خانه اش خارج شد و سوار اتومبیلش شد و به سمت آرایشگاه رفت تا عروس را سوار کند. وقتی وارد آرایشگاه شد، با دیدن عشقش، ابیجاه اشک در چشمانش جمع شد و خم شد و دست او را گرفت و بوسید.
"نازنینم، امروز زیباترین روز زندگی من است، خیلی خوشحالم."
ابیجاه لبخند زد و دستش را روی صورت او گذاشت.
"من هم خیلی خوشحالم، عزیزم."
در این لحظه ابیجاه به شکل تابیا درآمد و رنگ از صورت بچر پرید و دست او را با حرکتی تند کنار زد.
"عشقم، چه شد؟"
ابیجاه داشت با چهره ای شوکه به بچر نگاه می کرد. بچر چند بار پلک زد و چشمانش را با دستش مالید.
"ببخشید عزیزم. این هفته مشغله های زیادی داشتم و به بدنم فشار زیادی وارد شد، به همین خاطر گه گاه درد عضلانی سراغم می آید."
ابیجاه جلو آمد و دستش را بالا آورد و روی صورت بچر گذاشت و شروع کرد به نوازش او.
"به زودی نتیجه ی این زحمات سختت را می بینی، عشقم. از این بابت مطمئنم."
بچر که چهره اش حالتی درمانده به خود گرفته بود، لبخند امیدوارانه ای زد و پیشانی ابیجاه را بوسید و بعد هر دو به سمت اتومبیل رفتند و سوار آن شدند.
مراسم عروسی به خوبی برگزار شد و شب عروس و داماد به خانه ی جدیدشان رفتند. بچر که حالا حس می کرد هیولای وحشت انگیز گذشته بالاخره او را رها کرده، روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست و به خواب شیرینی فرو رفت.
ابیجاه نیز که دوباره به شکل تابیا درآمده بود، به آشپزخانه رفت و جعبه ی کبریت را برداشت و در حالی که چشمانش می درخشید و لبخندی اریب بر لبانش نشسته بود، به سمت بچر رفت.
خرید لباس های بچر:
🔺کت لی مردانه اسپرت فشن
.
♦️قیمت: 2189 تومان
♦️جنس: لی
♦️سایز: L، XL، XXL، XXXL
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3gcq
خرید پیامکی 👇
💢براي خرید کد 990863 را به سامانه 100081 پيامک کنيد .
🔺شلوار لی راسته مردانه مشکی اسپرت
.
♦️قیمت: 539 تومان
♦️جنس: لی
♦️سایز: 31، 32، 33، 34، 36، 38، 40
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3gct
خرید پیامکی 👇
💢براي خرید کد 990864 را به سامانه 100081 پيامک کنيد .
اگر از روش های بالا خرید کنید، خون یک انسان شرور به عنوان کمیسیون برای من فرستاده خواهد شد.
!LOLZ
!ALIVE
!PIZZA
Congratulations @sadaf.alinia! You have completed the following achievement on the Hive blockchain And have been rewarded with New badge(s)
Your next target is to reach 200 replies.
You can view your badges on your board and compare yourself to others in the Ranking
If you no longer want to receive notifications, reply to this comment with the word
STOP
Check out our last posts: