A Curse Born Of Love 2/ نفرینی برخاسته از عشق ۲
Genevieve stared at Tristan's long black hair and slowly relaxed and put her hand on his head. Tristan continued to drink the blood for a while, and then he raised his head, and with the injuries on his face gone, he left without looking at Genevieve and went to his room, but she felt she saw the traces of shame on his face.
"How cute. But he's not drinking enough blood, and if he keeps going like this, he's going to get sick."
Genevieve took the bottle full of blood from the tray and went to Tristan's room, where she found him lying in his coffin with his hands on his chest and his sad gaze fixed on the ceiling. Genevieve sat down next to him and opened the bottle and placed the rim on Tristan's lips and said in a kind tone:
"My beautiful Tristan, I beg you to drink this blood so that you will be fresh and cheerful again."
Tristan tilted his head and looked down at the bleeding wound in her stomach, then raised his hand and placed it on the wound, repairing it. Genevieve smiled and leaned down to kiss Tristan's lips.
"Thank you so much, my love. But now that you've used your power, you're weaker than before, and the hollows around your eyes and the paleness of your skin have increased. So please drink this blood."
Tristan listened to her and began to drink the blood in the bottle and as he was drinking, Genevieve placed her free hand on his head and caressed it, and when he finished the contents of the bottle, Genevieve looked at his fresh skin and red cheeks, and she gave him a satisfied smile and said good night to him and left the room.
Tristan got up and started walking around the house thinking about the events of that night. It was not the first time that something like this had happened between them. This was their plan every night. First, they would fight and injure each other, and then Genevieve would kindly gave him blood to drink and bid him good night and go to her room to sleep.
"I don't want to continue like this anymore. Her kind behavior disturbs me even more than her wild nature. I have to think of a solution and save myself from this witch."
The next night, when Genevieve came to him with a bottle of blood, Tristan knelt before her and said in an emotional tone:
"My dear Genevieve, please forgive me for not realizing my passionate love for you before. Last night, when I drank your blood, I felt like I had entered another world. Where the birds sing love songs and I can enjoy the sunshine on my skin without burning."
Tears of joy filled Genevieve's eyes.
"My dear Tristan, I dreamed of this scene every night. I thank God that it finally happened, that you opened the doors of your heart to me."
Genevieve
Tristan
نفرینی برخاسته از عشق ۲
گنویو به موهای بلند و سیاه تریستان خیره شد و کم کم آرام گرفت و دستش را روی سر او گذاشت. تریستان مدتی به نوشیدن خون ادامه داد و بعد سرش را بلند کرد و در حالی که آسیب دیدگی های صورتش از بین رفته بود، بدون این که به گنویو نگاه کند، آن جا را ترک کرد و به اتاقش رفت، ولی گنویو حس کرد آثار شرمندگی را بر چهره اش دیده.
"چه قدر بامزه شده بود. ولی او به اندازه ی کافی خون نمی نوشد و اگر همین طور پیش برود، مریض خواهد شد."
گنویو بطری پر از خون را از روی سینی برداشت و به اتاق تریستان رفت و او را دید که داخل تابوتش دراز کشیده و دست هایش را روی سینه اش گذاشته و نگاه غمگینش را به سقف دوخته. گنویو کنار او نشست و در بطری را باز کرد و لبه ی آن را روی لب های تریستان گذاشت و با لحنی مهربان گفت:
"تریستان قشنگم، خواهش می کنم این خون را بنوش تا دوباره مثل قبل سرحال و بانشاط شوی."
تریستان سرش را کج کرد و به زخم شکم او که در حال خونریزی بود، نگاه کرد و بعد دستش را بالا آورد و آن را روی زخم گذاشت و ترمیمش کرد. گنویو لبخند زد و خم شد و لب های تریستان را بوسید.
"خیلی از تو ممنونم، عشقم. ولی حالا که از قدرتت استفاده کردی، ضعیف تر از قبل شدی و گودرفتگی دور چشمانت و رنگ پریدگی پوستت بیشتر شده. پس خواهش می کنم این خون را بنوش."
تریستان به حرف او گوش سپرد و شروع کرد به نوشیدن خون داخل بطری و هنگامی که مشغول نوشیدن بود، گنویو دست آزادش را روی سر او گذاشت و نوازشش کرد و وقتی محتویات بطری را تمام کرد، گنویو به پوست شاداب و گونه های سرخش نگاه کرد و لبخند رضایت آمیزی زد و به او شب به خیر گفت و اتاق را ترک کرد.
تریستان از جایش بلند شد و شروع کرد به قدم زدن در خانه و فکر کردن درباره ی اتفاقات آن شب. اولین بار نبود که چنین چیزی بین آن ها پیش آمده بود. برنامه ی هر شبشان همین بود. اول با هم می جنگیدند و همدیگر را زخمی می کردند و بعد گنویو با مهربانی به او خون می نوشاند و به او شب به خیر می گفت و به اتاقش می رفت تا بخوابد.
"دیگر نمی خواهم به این وضع ادامه بدهم. رفتار مهربانش حی بیشتر از خوی وحشی اش حالم را به هم می زند. باید چاره ای بیندیشم و خودم را از دست این جادوگر نجات دهم."
شب بعد وقتی گنویو با یک بطری خون نزدش آمد، تریستان در مقابلش زانو زد و با لحنی پر احساس گفت:
"گنویو عزیزم، لطفا مرا ببخش که پیش از این عشق پرشور خودم به تو را درک نکرده بودم. دیشب که خونت را نوشیدم، حس کردم وارد دنیایی دیگر شده ام. جایی که پرنده هایش نغمه ی عشق می خوانند و می توانم از تابش آفتابش بر پوستم لذت ببرم، بی آن که بسوزم."
اشک شوق در چشمان گنویو حلقه بست.
"تریستان عزیزم، من این صحنه را هر شب در خواب می دیدم. خدا را شکر می کنم که این اتفاق بالاخره افتاد، که تو درهای قلبت را رو به من باز کردی."